یادی از گذشته
فکر میکنم اواخر دی بود که بخاطر امتحانات ودانشگاه خونه ی مانی عزت بودیم شب ها که رختخواب مینداختیم بخوابیم چون خاله فرشته هم اونجا بودند تعداد تشکها زیاد بود واسه همین بازی اون شبای دخملی مثل همیشه بابابا جونت پشتک بالانس یا بقول خودمون (کله ملاق )بود البته فاطمه هم با شما همراه میشد دختر ناز مامان خیلی ذوق میکردی میرفتی روی یه تشک جلوی بابا دراز میکشیدی و منظورتو اینطوری به بابا میفهموندی که بازی کنید و کله ملاق بزنی
مامان قربونت بره که عاشق بابایی هستی (بابا احمدرضا)
اینجا هم که بابایی خسته شده اومدی از من میخوای باهات بازی کنم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی